رویداد روایت دیدار – مادربزرگ نوشته : سرکار خانم حدیثه میراحمدی
پدربزرگم که از دنیا رفت مادربزرگ قامت خم نکرد.
پای قبری که دهان باز کرده بود تا پیکر بیجان پدربزرگ را ببلعد، بالابلندتر از همیشه ایستاده بود. مادر و خالههایم خاک بر سر میریختند، جیغ میکشیدند و از هوش میرفتند. مادربزرگ اما کار خودش را میکرد. انگار نمایندهای تامالاختیار که مسئولیت خطیری به او سپرده باشند از روان و جانش بااهمیتتر. گاه به مهمانهای پدربزرگ خوشآمد میگفت. گاه در اثبات حقانیت مرگ رجز میخواند و گاه خطاب به همسرش خانهی نو را تبریک میگفت.
سنی نداشتم. توی دست و بال مادرم میچرخیدم و سوگ را برای اولین بار مزه مزه میکردم. گس بود. چهرهام بیاختیار که در هم میشد سرم را زیر پر خاکی چادرش پنهان میکردم. مادربزرگ را از پشت تاروپود سیاه پارچه میدیدم که آفتاب پشتش قایم باشک بازی درآورده بود.
چرا مویه نمیکرد؟ زده بود به سرش؟ چرا قدش تا نمیشد؟ زشت نبود جلوی آن همه مهمان پای جنازهی شوهرش قد علم کرده بود؟ کاش قطره اشکی دستکم میریخت تا برایش حرف و حدیث درست نکنند. تا بقیه هم باور کنند این همان زنی است که اگر شوهرش شبها پنج دقیقه دیر میکرد، چادر سر کشیده نکشیده، دمپایی لنگه به لنگه تا سر کوچه شل شل میرفت. زیر نور تیر چراغ برق میایستاد و زل میزد به ظلمات پیچ کوچه.
سخنران بعدی مراسم عائده سُرور بود. زنی از جبههی مقاومت لبنان. مجری گفت ده روز پیش پسر دومش هم به برادر شهیدش پیوست.
عائده پشت جایگاه ایستاد. قد و قوارهی بلندی نداشت اما راست قامت بود. شروع کرد به رجزخوانی. واژههای عربیاش جان داشتند. چادر را خیمه کردم روی سرم. کلمات عائده مثل تیری که میسوزاند و میشکافد تار و پود چادرم را کنار میزد و در قلبم فرو میرفت. طعم دهانم گس شده بود. چهرهام در هم شکست. چرا گریهام گرفت؟ مادربزرگ چه طور میتوانست نگرید؟
رهبر از سخنرانها تشکر کردند. به عائده که رسیدند قبل از هر تشکر و تسلیتی به او برای این همه بردباری تبریک گفتند. اشک تا لب پلکهای عائده بالا آمد اما از همان راهی که آمده بود بازگشت.
مادربزرگ چند روز قبل از رفتنش پشت تلفن به مادرم گفته بود: ” هفده ساله هر شب پای عکس حاجی اون چند ساعت روز خاکسپاری رو گریه کردم اما هنوز خالی نشدم”.