رویداد روایت دیدار – سنگ فرش های فلسطین نوشته : سرکار خانم فاطمه شایان پویا
وقتی صورت برافروخته اش را دیدم که چسبیده بود به خانم مجتهدراده و زارزار گریه میکرد، دیگر خجالت را کنار گذاشتم. عاقله زنی بود با عبای عربی و روسری مشکی بلند که شبیه تمام زنان لبنانی کج سوزن زده بود؛ و یک شال پشمی تیره روی شانه هایش. دیدار تمام شده بود و بیشتر جمعیت حسینیه بیرون رفته بودند. من به عادت همیشگی ایستاده بودم گوشهای و چهره تکتک آدمها را بعد دیدار تماشا میکردم.
چهره دوستان و آشنایانی که قبل از شروع برنامه دیده بودم و حدس زده بودیم امروز آقا چه میخواهند بگویند، چهره آن هایی که حسابی ذوق تحقق زیارت داشتند؛ چهره محکم خیلیها که حالا مصمم تر از همیشه سرکار و وظیفه شان میرفتند. خسته هایی که حالا جان و رمق تازهای گرفته بودند و…
این زن را قبل برنامه هم دیده بودم. همان وقتی که در گوش خانم مجتهدراده میپرسیدم که به نظرش امروز جای چه کسی اینجا خالی است و او انگار ته دل من را دیده باشد، جواب داده بود خانم دباغ…
و چه راست میگفت. چقدر این روزها، جای خانم دباغ خالی بود. برای منی که تمام سال گذشته ام را برای خواندن و شنیدن و قلم زدن از او گذاشته بودم و میدانستم تمام وجه های زندگی چربارش چقدر حالا به درد کشور میخورد،امروز جای خالیش بیشتر حس میشد. حتی وقتی نشسته بودم میان جمعیت؛ و زن جوان و لاغر اندام لبنانی با سه کودک کم سن و سالش، که اولی فاطمه بود و دومی نرجس، داشت شرایط را کنترل میکرد تا در نظم جلسه خللی پیش نیاید، یاد خانم دباغ بودم و 8 فرزندش در تمام سالهای سختی و دوری و مشغله.
حتی وقتی آن دختر لبنانی به خبرنگاری که جلوی من اسمش را میپرسید، بغض فرو میبرد و محکم میگفت ما همه ایتام سیدحسن نصرالله هستیم، یاد خانم دباغ افتادم که وقت وفات امام خمینی چه بر سرش آمد و چگونه در بستر بیماری افتاد.
حتی وقتی که با صدای بلند و مکرر شعارلبیک یا خامنه ای؛ لبیک یا نصرالله بچه ها در گوشه شمال شرقی حسینیه برگشتم و دیدمشان که پرچم حزب الله دست گرفته اند و سربند با زهرا بسته اند و با تمام توان فریاد میزنند، باز هم آرمان او در ذهنم طنین مینداخت. که چه پرشور مبارزه میکرد و مبارز پرورش میداد.
وقتی هم عایده سرور را دیدم که با همان چادر مشکی ایرانی، مثل کوه رفت پشت تریبون و با همان صلابتی که توی جلسه رونمایی کتابش داشت، وقتی هنوز از شهادت دومین پسرش محمدعلی خبر نداشت، صحبت کرد و از مقاومت گفت و از اسرائیل که هو اوهن من بیت العنکبوت… آنقدر حمسی که همه را وا داشت به شعار مرگ بر اسرائیل و من باز به یاد خانم دباغ افتادم که چگونه این روحیه استحکام و مقاومت و دشمنی با ظلم را از کودکی با خود رشد داد؛ مبارزه سیاسی کرد؛ آموزش مبارزات چریکی دید و یاد داد و پله پله به فعلیت رسید.
کامله زن لبنانی، گریان به سمت در حسینبه تلوتلو میخورد که جلو رفتم. به عربی شکسته بسته ای پرسیدم که چه شده؟ انگشتر عقیق ظریفی را جلویم گرفت که تبرکی آقاست و باز گریه امانش نداد. فقط انگشتر را داد دستم و گفت که بیا و تو هم تبرک کن.
مبهوت از حال و روزش، دست مالیدم به انگشتر و بر صورت کشیدم. چشم هایم را که باز کردم، پرسیدم همسر شهید است؟ سر تکان داد که نه؛ که پسرش… و از جراحت گفت. پرسیدم حادثه پیجر؟ کاسه سرخ چشم هایش به تایید بسته شد. بعد کمرش را نشان داد. انگار که توی آن روز جهنی در لبنان، وسیله، توی جیب پسرش بوده و ناگهان… دخترش هم جلو آمد از برادر گفت و رهبر و انگشتر تبرکیش. ولی اشکهایش فقط بر سنگ و رکاب انگشتر ریخت و به صورت کشید.
هاج و واج مانده بودم. انگار گریه هایشان بیشتر بوی ذوق از دیدار و تبرک رهبر داشت تا حراجت عزیزشان. ایستادم به نظاره رفتنشان؛ و اشکهایشان؛ و فکر کردم چرا این مدل زیستن و نگریستن برای ما عجیب و غریبه است؟
چند دقیقه بعد، سنگفرش های خیابان فلسطین را پیاده میرفتم و فکر میکردم آیا این عجیب نیست که هم وطن زنان و مادرانی باشیم که انقلاب و مقاومت را به زنان آزاده جهان صادر کردند اما حالا، زنان مقاومت خارج از ایران، الگوی ما شده باشند و سبک زندگیشان غبطه برانگیز؟!
ما با خود چه کرده ایم؟!
بعد یه حال و روز این چهارصد و اندی روزمان نگاه کردم؛ حکم آقا و تمام کمک ها و خیریه ها و بافتنی ها و بازارچه های مقاومت و تمام دستپخت ها و طلاها و… نذرهای زنان ایران برای کمک، آنهم در سخت ترین شرایط اقتصادی این روزهای کشور.
شاید فلسطین و آرمان مقاومت، تنها تلنگری بود که توانست ما را به خود برگرداند!