رویداد ها

رویداد روایت دیدار – سخت در اشتباهند

رویداد روایت دیدار - سخت در اشتباهند

رویداد روایت دیدار – سخت در اشتباهند نوشته : سرکار خانم شیرین هزارجریبی

ایستاده‌ایم توی صف. انگشتی از پشت می‌خورد به شانه‌ام. بر که می‌گردم، اول پارچه زرد توی دست زن را می‌بینم و مقوای سرخ‌رنگ توی آن یکی دستش را. سلام می‌کند و من درجا ذهنم می‌رود به سفر اربعین. دارم عربی اربعین را فراخوان می‌کنم که زن پیش‌دستی می‌کند: من کم فارسی بلدم. نفس می‌کشم و فارسی عربی انگلیسی شروع می‌شود. زن اهل بحرین است. می‌پرسد اهل کجام و چه کاره‌‌ام. حرفهایمان معمو‌لی‌ست، شاید زیاده معمولی حتی.

توی فکرم سوال زیاد است. اولیش این که، “چرا اینقدر می‌خندی؟” کم‌کم توی تکان‌خوردن دست‌ها عمامه و عینک سید حسن نصرالله را روی مقوای قرمز توی دستش دیده‌ام. فکر می‌کنم باید حرف مقاومت را نزنیم، فکر می‌کنم اشکمان در می‌آید. فکر می‌کنم این زن باید پرده‌ای از غم بکشد روی صورتش. ولی می‌خندد. وقتی می‌فهمد از شمال آمده‌ام، بیشتر لب‌هایش را می‌کشد. حتما از وصف طبیعت شمال به گوشش رسانده‌اند.

توی حسینیه نشسته‌ام میان دو صندلی، روی گلیم‌های آبی. سرم را چسبانده‌ام به پایه صندلی جلویی. چشمهای سیدحسن توی دست زن، از خاطرم نمی‌رود. چشمها نگاهم می‌کنند و من تمرکز کرده‌ام روی کلمات زن‌هایی که سخنرانی می‌کنند. تکبیر نمی‌گویم، به نظرم حواسم را پرت می‌کند. زنی لبنانی را دعوت می‌کنند که ده سال پیش پسر بزرگش را در جنگ از دست داده و ده روز پیش پسر کوچک را.

من گیر کرده‌ام توی سن پسرها و توی فاصله شهادتشان و توی نیروی زانوهای مادری که قرار است برای ما حرف بزند. ولی او حرف می‌زند. تمام تنم گوش می‌شود تا لرزش صدایش را ثبت کنم. عربی‌اش کمی می‌لرزد، آنقدری نیست که نویز بیندازد روی کلمه‌ها. می‌‌شنوم و می‌فهمم. فقط نمی‌فهمم چرا ته صدایش رگه‌هایی از خوشحالی هست. همانطور که نفهمیده بودم زن بحرینی توی صف چرا می‌خندد.

رهبر حرف می‌زنند. حرفهایشان را بخش‌بندی کرده‌اند. اول هم فهرست مطالبی را که قرار است بشنویم، می‌خوانند. می‌دانم گره خنده‌ها و گره خوشحالی‌ها باز خواهد شد. منتظرم. “اما درباره مقاومت و درباره مسائل منطقه…” تیز می‌نشینم. صدایشان محکم است و مطمئن.”خیال کردند که با کمک‌های آمریکا،و کشورهای دیگه، مسئله مقاومت تمام شد. اینها سخت در اشتباهند.”

سخت را با شدت ادا می‌کنند. جوری که می‌خورد توی صورت من و جدا می‌شوم از میله سرد آهنی صندلی جلویی. می‌فهمم آنچه را از خنده‌های زن بحرینی نفهمیده بودم. می‌فهمم قوت کلام مادر داغدیده لبنانی از کجاست. باز هم تکبیر نمی‌گویم. برمی‌گردم عقب. می‌خواهم بدانم این کدام زن است که انگار همین حالا راهی جبهه نبرد است. زنی چند ردیف عقب‌تر ایستاده و یک تنه صدای چند زن از حلقومش می‌ریزد بیرون. لبهام کش می‌آید. راست می‌نشینم. چشمهای سید حسن نصرالله از پشت عینک می‌خندد.

جور دیگری از در خارج می‌شوم. با زن بحرینی توی صف، چشم در چشم می‌شویم. خنده‌اش بزرگتر می‌شود. “باز هم با هم برخورد کردیم.” بغلم می‌کند. “حتما بیا شمال خونه من.” پی خودکار می‌گردد تا شماره‌اش را بدهد. شماره را کف دستم می‌نویسم.

برمی‌گردیم خانه و تا شب فضای مجازی را می‌چرخیم تا بازتاب‌های دیدار رهبر ایران با بانوان را ببینیم. زن بحرینی نشسته توی یکی از عکس‌ها و سیدحسن را بالا نگه داشته. به این ترکیب فکر می‌کنم. به نقشه جهان فکر می‌کنم. زنی از حاشیه خلیج فارس، شهروند بحرین، تصویر رهبری لبنانی را بالا برده و نشسته پای حرف‌های رهبر ایران. او را بزرگ می‌بینم، به اندازه نقشه جهان. او را نه، اشتباه کردم‌. زن مقاومت را بزرگ می‌بینم، آنقدر که بتواند لبخند به لب، جغرافیا را تکان بدهد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *