رویداد ها

رویداد روایت دیدار – رو سفیدان

رویداد روایت دیدار - رو سفیدان

رویداد روایت دیدار – رو سفیدان نوشته : سرکار خانم نورالهدا ماه پری

گفت فقط یازده‌ سال‌ام بود. دختربچه‌ در این سن چه حوصله‌اش می‌رسد به شنیدن سخنرانی؟

این‌ها را با لهجه‌‌‌ی عجیبی گفت. سرشتش ترکیب غریبی داشت؛ درست مثل جهانشهری‌‌ها!

در لندن و از پدر و مادری هندی به دنیا آمده بود که نسب‌شان به سادات کرمان می‌رسید!

توی صف بازرسی به آرامی پیش می‌رفتیم و گپ می‌زدیم. خواهش کرد اسمش را در روایت نیاورم.

گفت والدینم در هند ازدواج کردند. بعد پدر برای تحصیل در رشته‌ی پزشکی به انگلستان آمد. من سال ۵۷ دخترکی ۱۱ساله بودم و از حرف‌های سخنران با موضوع انقلاب اسلامی ایران سر درنمی‌آوردم.

اما یک‌دفعه کلمه‌ای توجهم را جلب کرد: “عنکبوت”

سخنران گفت چطور مردان یهودی، کیپا را که مثل بافته‌ی عنکبوت است، روی سر می‌گذارند اما زنان ما روسری نداشته باشند؟

یک‌دفعه به خود آمدم و به مادرم گفتم، من هم روسری می‌خواهم.

مادرم با تعجب گفت: یعنی چه؟ آن‌وقت اگر ازت بپرسند که دینت چیست چه می‌گویی؟

با بی‌خیالی جواب دادم: می‌گویم نیمچه مسلمانم!

روسری سرکردن همان و عاشق حجاب شدن همان. کم‌کم رفتم به دنبال اصل و ریشه‌ام. آخر من از نسل سادات بودم.

حرف‌هایش که به اینجا رسید یاد سوال اصلی‌ام افتادم. من اصلا می‌خواستم درباره‌ی مقاومت بپرسم.

صف به آرامی پیش می‌رفت و پوم‌پوم کلاه پسرم که جلوی من ایستاده بود مدام به چانه‌ام مالیده می‌‌شد. او هم مثل من با دقت به حرف‌های بانوی هندی گوش می‌داد.

خودکار را روی کاغذ گذاشتم و فکر کردم کاش چنددقیقه می‌نشستیم. نوشتن میان هوا و زمین راحت نبود. اما بعد حس کردم که از این مدلِ تندتند و کج‌وکوله‌نویسی لذت می‌برم. حس غرورانگیز خبرنگاری بهم دست می‌داد!

حس صید تک‌تک کلمات راوی.

یکی از انواع زخم زبان‌ها را که حاصل شوم‌گردی در فضای مجازی بود، در  قالب سوال پرسیدم:

سیدحسن شهید شد و سوریه سقوط کرد. مقاومت آینده‌ای دارد؟

چشم‌های درشتش میان آن صورت سبزه درخشید و با لبخند گفت:

به قول رهبر، حماس یک سخت‌افزار نیست که صدمه ببیند. یک جریان است، یک ایمان است.

و ما می‌دانیم که پیروزی از آن خداست. سوریه در جهاد اصغر به دست دشمن افتاد اما جهاد اکبر هنوز مانده. پیروزی در جهاد اکبر است.

سوال دوم را بی‌رحمانه‌تر پرسیدم:

خوب شعار می‌دهید. با کلمه‌ی “فرض” در حکم جهاد حضرت آقا چه کردید؟

باز هم لبخند زد. بانوی چفیه به‌دوش کناری هم همین‌طور. انگار او هم حرف‌های زیادی برای گفتن داشت اما نجیبانه سکوت می‌کرد تا رشته‌ی کلام بانوی هندی قطع نشود. مخصوصا که بانو گاهی برای پیداکردن واژه‌های فارسی که منظورش را برسانند به مشکل می‌خورد و کمی مکث می‌کرد.

با این‌حال چشم‌هایش دوباره درخشید و جواب داد:

حکم آقا می‌گفت که با تمام امکانات به لبنان کمک کنیم. ما خانم‌ها در این قضیه مثل انصار روسفید شدیم. حالا کاری به عاقبت انصار ندارم اما در مدتی که ساکن قم بودم دیدم که خانم‌ها با تمام وجود به استقبال مهاجران جنگ‌زده رفتند و آنها را در خانه‌های‌شان اسکان دادند.

ما خانم‌ها هرچه در توان داشتیم از تهیه‌ی پتو تا پذیرایی از خانواده‌های حادثه‌ی پیجر انجام دادیم.

صف به انتها رسیده بود که راوی من یک‌دفعه دوتا آشنا را دید و به انگلیسی با آنها مکالمه کرد. پسرم با تعجب نگاه‌شان کرد و گفت: خوش‌به‌حال‌شون که یه زبون دیگه هم بلدن!

خنده‌ام گرفت و آخرین سوال را پرسیدم:

به آینده امیدوارید؟

گفت من مادر ۸تا فرزندم و به آینده‌ی همه‌شان امیدوارم چون بر آن‌ها ولایت دارم. ولایت به معنای دیکتاتوری و دستور دادن نیست. به معنای محبت و نظارت است.

ولایت در زندگی روزمره جاری است.

ولایت استاد بر شاگرد، ولایت رهبر بر مردم، و ولایت مادر بر فرزندان. عنصر محبت را عقل هم به ما می‌آموزد اما شرع آن را تثبیت می‌‌کند تا آدم‌ها فراموشش نکنند.

ما خانم‌ها با همین عنصر محبت انقلاب را صادر می‌کنیم. ما بصیرت را از کلمات نافذ رهبر آموخته‌ایم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *