رویداد روایت دیدار – اولین گریه نوشته : سرکار خانم نازنین آقایی
یکی از بزرگترین ترسهای زندگیام همیشه، روبهرو شدن با خانواده شهداست. شاید باورکردنی نباشد اما من تا به حال توی زندگیم با هیچ مادر شهیدی حرف نزدهام. اگر جایی باشم و بفهمم فلانی مادر یا همسر شهید است، ناگهان نفسم تنگ میشود.
فشار هوا رویم چند صد برابر میشود و تپش قلب میگیرم. شبیه توپی که هوای درونش را خالی کردهباشند، در خودم مچاله میشوم. بعد با ته ماندهی توانم به دورترین نقطه پناه میبرم و قایم میشوم؛ جایی که مطمین باشم حتی امکان چشم در چشم شدن هم وجود ندارد. من یارای همکلامی با چنین زنی را ندارم. تصور میکنم اگر نگاهش در نگاهم قفل شود، بزرگی روح رنج دیدهاش، همه هستی ام را با خود خواهدبرد..
حالا اما وسط ازدحام صفهای ورود به حسینیه، زنی که چند دقیقهای است چسبیدهایم به هم و حرف میزنیم و صحبتمان به اینجا رسیده که از او میپرسم: «راستی از طرف کجا آمدین؟»، ناگهان میگوید «مادر شهیدم!». نمیفهمم یکهو هوا خیلی سرد میشود یا این منم که یخ کردهام. فرار که هیچ! حتی نمیتوانم چشمانم را از چشمهای محجوبش بدزدم. حدودا چهل ساله است و صورت سبزه و گردی دارد. با شش مادر شهید دیگر، از زنجان آمدهاند.
وقتی میگوید: «بیست سالش بود. یه سالونیم بود که رفتهبود نیرو انتظامی. قاچاقچیها…» بغض میکند و وقتی میگوید «تو این سه سال من چهها کشیدم.. » دیگر اشکهایش جاریاند. نمیدانم باید چه کار کنم: «نمیخواستم ناراحتتون کنم».
با گوشه چادر، چشمهایش را پاک میکند: «نه عزیزم. من هرجوونی رو تو لباس نیروانتظامی ببینم، همین جوری میشم. تو دلم میگم چقد شبیه عرفانه، اونم همینجوری لباس میپوشید. نمیدونی چه پسری بود! قدبلند، خوشگل… بازم بچه دارم ها، اما اون یه چیز دیگه بود. خیلی به هم وابسته بودیم..»
حالا دیگر سردم نیست، چون اشکها داغ داغ روی صورتم میغلتند. میگوید: «اونا که خوش به حالشون، راهشون رو پیدا کردن و رفتن. ولی اونی که میمونه، میسوزه». باورم نمیشود این منم که ایستاده روبهروی یک مادر شهید و با او حرف میزند! میپرسم و میگوید و با هم گریه میکنیم.
«شما الان یه شفیع خوب پیش خدا دارین. واسه منم دعا کنید بچههام مثل پسر شما، مایه سربلندیم بشن». صف چند قدم جلو رفته و جمعیت دارد بین ما فاصله میاندازد. آخرین دلداریای که به ذهنم میرسد را میگویم: «انشالله الان آقا را میبینید، دلتون یکم آروم میشه.» چشمانش برق میزند و لبخند به لبش میآید. و این آخرین تصویری است که از او در ذهن دارم.
یادم میماند اولین اشکهای این دیدار را او از من گرفت! شاید هم اذن دخول حسینیه امام خمینی، گریستن در بغل مادران شهدا باشد. هر چه بود حالا میفهمم چقدر به خودم بدهکارم! بدهکار تمام لحظاتی که میتوانستم چشم در چشم مادران شهدا باشم اما از خودم دریغشان کردهام. انتهای نگاه این زنها، به اقیانوسی متصل است که پایانی ندارد..